زمان ویرانگر عجیبیست...
چنانچه اتشین عشق ها را به دستهای بیرحم زمان سپاری انچنانی به سردی می گراید که در اعماق وجودت بر خود خواهی لرزید..
و در اغاز هیچ نبود کلمه بود و ان کلمه خدا بود
عظمت همواره در جست و جوی چشمی است که او را ببیند خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد و جبروت نیازمند اراده ای که در بربارش به دلخواه رام گردد و غرور در ارزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور اما کسی نداشت
خدا افریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند و خدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد بودن میخواهد و از عدم نمی توان خواست و حیات انتظار می کشید و از عدم کسی نمیرسید و داشتن نیازمند طلب است و پنهانی بیتاب کشف و تنهایی بی قرار انس و خدا از بودن بیشتر بود و ار حیات زنده تر واز غیب پنهان تر و از تنهایی تنهاتر و برای طلب بسیار داشت
و عدم نیاز مند نیست نه نیازمند خدا نه نیازمند مهر نه می شناسد نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد و نه بی تاب می شود که عدم نبودن مطلق است اما خدا بودن مطلق بود و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست و خدا غنای مطلق بود و هر کس به اندازه ی داشتن هایش می خواهد و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود و خدا زنده جاوید بود که در کویر بی پایان عدم تنها نفس می کشید دوست داشت چشمی ببیندش دوست داشت دلی بشناسدش و در خانه ای گرم از عشق روشن از اشنایی استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد
و خدا افریدگار بود و دوست داشت بیافریند
زمین را گسترد و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد
و کوههای اندوهش را که در یگانگی دردمندش در دلش توده گشته بود بر پشت زمین نهاد و جاده ها را که چشم به راهی های بی سو و سرانجامش بود بر سینه کوها و صحراها کشید و دریجه همواره فرو بسته سینه اش را گشود و اه هالی ارزومندش را که در ان از ازل به بند بسته بود در فضای بی کرانه جهان رها ساخت با نیایش های خلوت ارامش سقف هستی را رنگ زد و ارزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید و از این هر سه ترکیبی ساخت ودر سیمای دریاها پاشید و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد و عطر خوش یادها ی معطرش را در دهان غنچه یاس ریخت و بر پرده حریر طلوع سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد
ودر ششمین روز سفر تکوینش را به پایان برد
و با نخستین لبخند هفتمین سحر بامداد حرکت را اغاز کرد
کوهها قامت بر افراشتند و رودهای سست از دل یخچال های بزرگ بی اغاز به دعوت گرم افتاب جوشش کردند و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و بیتاب دریا اغوش منتظر خویشاوند بر سینه دشتها تاختند و دریاها اغوش گشودند و...در نهمین روز خلقت نخستین رود به کناره اقیانوس تنها ]هند[ رسید و اقیانوس که از اغاز ازل در حفره عمیقش دامن گشوده بود چند گامی از ساحل خویش رود را به استقبال بیرون امد و رود ارام و خاموش خود را به تسلیم و نیاز پهن گسترد و پیشانی نوازش خواه خویش را پیش اورد و اقیانوس به تسلیم و نیاز لبهای نوازشگر خویش را پیش اورد و بر ان بوسه زد و این نخستین بوسه بود و دریا تنها اواره و قرارجوی خویش را در اغوش کشید و او را به تنهایی و بیقرار خویش اقیانوس بازاورد
و این نخستین وصال دو خویشاوند بود
واین در بیست و هفتمین روز خلقت بود و خدا مینگریست
سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندر ها فریاد شوق و شگفتی برکشیدند
بارانها و باران ها و بارانها
گیاهان روئیدند و درختان سر بر شاخه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سرزد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و پروانگان به جست و جوی نور بیرون امدند و ماهیان خرد سینه دریاها را پر کرد ...
و خداوند خدا هر بامدادن از برج مشرق بر بام اسمان بالا می امد و دریجه صبح را می گشود و با چشم راست خویش جهان را مینگریست و همه جا را میگشت و...هر شامگاهان با چشمی خسته از دیواره مغرب مغرب فرود می امد و نومید و خاموش سر به گریبان تنهایی خویش فرو می برد و هیچ نمی گفت
و خداوند خدا هر شبانگاه بر بام اسمان بالا می امد و با چشم چپ خویش جهان را می نگریست و قندیل پروین را بر می افروخت و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را بر اسمان شب می افروخت تا در شب ببیند و نمیدید خشم می گرفت و بیتاب می شد و تیرهای اتشین بر خیمه سیاه شب رها می کرد تا را بدرد و نمی درید و میجست و نمی یافت و...
سخرگاهان خسته و رنگ باخته سرد و نومید فرود می امد و قطره اشکی درشت از افسوس بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت
رودها در قلب دریاها پنهان شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند و پرندگان در سرسر زمین ناله شوق بر میداشتند و جانوران هر نیمه با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما ...
خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابدیت بی پایان و عظیمش بی کس ودر افرینش پهناورش بیگانه می جست و نمی یافت
افریده هایش او را نمی توانستند دید نمی توانستند فهمید می پرستیدندش اما نمی شناختندش
وخدا چشم به راه اشنا بود
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است در جمعیت چهره های سرد و سنگ تنها نفس می کشید
کسی نمی خواست کسی نمیدید کسی عصیان نمی کرد کسی عشق نمی ورزید کسی نیازمند نبود کسی درد نداشت ...و...
و خداوند برای حرفهایش باز هم مخاطبی نیافت
هیچ کس را نمی شناخت هیچ کس با او انس نمی توانست بست
انسان را افرید
و این نخستین بهار خلقت بود
کویر: دکتر شریعتی