رعد

اینجا کلبه تنهایی من است کسی نمی اید کسی نمیبیند کسی نمیفهمد فقط من هستم و تو.. معبود بزرگ من.. نمیخواهم کسی بیاید و ببیند..

رعد

اینجا کلبه تنهایی من است کسی نمی اید کسی نمیبیند کسی نمیفهمد فقط من هستم و تو.. معبود بزرگ من.. نمیخواهم کسی بیاید و ببیند..

و کلاسم

 

  

     و کلاسم تخته ای میبینم

  که سکوتش...

  قاب عکسی است

  مردی که نگاهش...

                    

  همکلاسی من دختری مو طلایی 

  ذهن او مشغول افکارش بلند

  ایه ای که نماد خاموشی

  مهتابی که همیشه بی نور است

  کنجی از کلاسم تنهاست

  و کلاسم چه زیبا..

  پنجره ای رو به طلوع

  صندلی هایی در هم..

  ادمهایی از جنس ادم..

  و کلاسم چیزی نیست در ان

  جز....

  و کلاسم ارامکده دردهایم...

و اتاقم

   

 

واتاقم.....

و اتاقم پنجره ای رو به تجلی خورشید ولی افسوس...

پنجره ای رو به غروب ولی افسوس...

و اتاقم پر زهیاهوست زهیاهوی تنهایی..

                                       

 دفتری دارم اولش نام خدا اخرش...

...هم نفس تنهایی من...

رنگ قالی اتاقم گرفته است مثل روحم

نقس هایش رنگ پریده  گل هایش پژمرده

دیوار اتاقم زرد تیره..

جسم من خسته تر از روحم.. که اتاقم خسته از من..

و درون اتاقم هفت رنگ است

 اما چه کنم چشمهایم خاکستری است....

 

 

 

 

 

من از زندگی اموختم 

 چگونه اشک ریختن را 

 کاش اشکهایم می اموختند 

 چگونه زندگی کردن را..

زندگی چیست؟

 

زندگی چیست ؟.؟؟.؟

 

 

 

     

 

عابر گمشده


بر جاده می دوید هراسان بود نفس نفس می زد 

 زیر لب چیزی زمزمه می کرد 

 گویی از چیزی فرار می کرد 

 او را از دور می پاییدم به من نزدیکتر می شد 

 نه از چیزی فرار نمی کرد به دنبال چیزی می دوی 

د زمزمه اش بلندتر شد مثل اینکه می گفت خدا...خدا ...

به من نزدیکتر شد چهره اش را به درستی ندیدم  

غبار الود و تیره بود  

 به من رسید سرعتش کم شده بود ایستاد قلبم به تپش افتاد 

 بریده بریده گفت به دنبال کسی می گردم  

گفتم نشانی اش گفت خدا گفتم خدا  

دوباره شروع به دویدن کرد زمزمه کرد خدا...خدا... 

 زمزمه اش بلند تر شد فریاد می زد خدا ...خدا.. 

 ناگهان بلند گفتم مراقب خودت باش  

و ارام زمزمه کردم این راه به بی نهایت می رسد 

 روزی چند گذشت دوباره پیاده ای را دیدم  

که از دور به سمتم می دوید به من نزدیکتر می شد  

او نیز گویی که چیزی زیر لب می گفت  

 نزدیک تر شد  او هم می گفت خدا... خدا... 

 چقدر چهره اش اشنا بود  

همان بود که چند روز پیش دیده بودم 

 اما ... هراسناک و شگفت زده بودم به من رسید 

 گفت به دنبال گمشده ای هستم  

گفتم تو ... چند روزقبل ... همین راه ...  

حرفم را به پایان نبرده بودم چیزی نگفت  

و دوباره شروع به دویدن کرد زمزمه کرد خداخدا  

فریاد زد خداخدا لحظه ای ارام گرفتم 

 خدا را در ابدیت باشکوهش دیدم  

خدا به من گفت در اندیشه ای 

 گفتم معبود من شگفتا این دو که بودند هر دو تو را می جستند  

ایا وجودت از ان دو ناپیدا بود خدا گفت من ناپیدایم ...؟  

گفتم چه می گویم تو پیداترینی تو همه جا هستی اما این دو ...

خدا به من گفت دومی خویشتن اولی بود 

 همدیگر را گم کرده بودند 

 اولی با  اینکه می دوید تا مرا یابد  

 می دوید تا از خویشتنش دور شود و 

 دومی با اینکه می دوید به وجودش رسد 

  گمان می کرد من گمشده اش هستم  

در حالی که من در کنارشان بودم  

اگر ان دو همدیگر را می یافتند 

 مرا می دیدند که نه در انتهای جاده ای بی انتها ایستاده  

که همراهشان هستم  

خدا اینها را گفت و مرا با اندیشه ام تنها نهاد  

به یاد دنیای خاکی افتادم  

روزی در دنیای خاکی فرزانه ای به من گفت  

اگر می خواهی خدا را دریابی خودت را دریاب 

 من تا سالها بارها و بارها ادم هایی را دیدم 

 که در طول این جاده می دوند 

 و خدا خدا می کنند ادم های که خدا را گم نکرده بودند  

بلکه خود را گم کرده بودند 

 ایا اینان فراموش کرده بودن که خدا بی نهایت است 

 و بی نهایت نیازی به جست و جو ندارد  

چرا که در همه عالم هستی وجود دارد  

این انها هستند که باید لحظه ای از هیاهوی دنیای خاکی ارام گیرند 

 انگاه که خود را بازیافتند 

 خدا را در کنارشان نظاره خواهند کرد...