شب این واژه عریان زندگی من
من با شب زاده شدم
تاریکی و ظلمت از همه جا شعله میکشید
در ماورای شبی اشوبناک موجودی تنها زاده شد
چه اندوه الود است حیات را با تنهایی اغاز کردن
من زاده شدم از ان ماورای این جهان پوچ به این جا امدم
نیامدم ادم اورد به ای دیر خراب ابادم
چه اندوهی است غریب بودن و تنها بودن
من در میان خودم نیز تنها ماندم
اسیر و زندانی این لجن
وای معبود من مرا از خود جدا کردی و در این لجن انداختی
چگونه می توانم صبر کنم
خدا تو میدانی اشک های شبانه ام را
میدانی از غربت و تنهایی و اسارت است
خدا من چه غریب ماندم در میان مجسمه های گل الود
خدا تو میدانی که روزگاریست با این چشمهای بی فروغ همچون غریبی دورافتاده از دیار خویش میگریم
و این چشم های بی سو هر روز بی سوتر
و چه بیم اخر این دنیا چه دارد برای نگریستن
بگذار این چشم ها هم خاموش شوند
مثل واژه ها که برای بیان اتش درونم کم میایند..
سال نو مبارک.
کاش تمام غربتها جغرافیایی بودند.......
غریبی من از نوعی دیگر است...
سرزمینی نیست که در جستجویش باشم...
غربت از این بدتر دیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟