رعد

اینجا کلبه تنهایی من است کسی نمی اید کسی نمیبیند کسی نمیفهمد فقط من هستم و تو.. معبود بزرگ من.. نمیخواهم کسی بیاید و ببیند..

رعد

اینجا کلبه تنهایی من است کسی نمی اید کسی نمیبیند کسی نمیفهمد فقط من هستم و تو.. معبود بزرگ من.. نمیخواهم کسی بیاید و ببیند..

خدا من اینجا غریبم

 شب این واژه عریان زندگی من 

 من با شب زاده شدم 

 تاریکی و ظلمت از همه جا شعله  میکشید

 در ماورای شبی اشوبناک موجودی تنها زاده شد 

 چه اندوه الود است حیات را با تنهایی اغاز کردن 

 من زاده شدم از ان ماورای این جهان پوچ به این جا امدم 

 نیامدم ادم اورد به ای دیر خراب ابادم 

 چه اندوهی است غریب بودن و تنها بودن  

 من در میان خودم نیز تنها ماندم 

 اسیر و زندانی این لجن  

 وای معبود من مرا از خود جدا کردی و در این لجن انداختی 

 چگونه می توانم صبر کنم  

 خدا تو میدانی اشک های شبانه ام را  

 میدانی از غربت و تنهایی و اسارت است 

 خدا من چه غریب ماندم در میان مجسمه های گل الود 

 خدا تو میدانی که روزگاریست با این چشمهای بی فروغ همچون غریبی دورافتاده از دیار خویش میگریم  

 و این چشم های بی سو هر روز بی سوتر  

 و چه بیم اخر این دنیا چه دارد برای نگریستن 

 بگذار این چشم ها هم خاموش شوند 

 مثل واژه ها که برای بیان اتش درونم کم میایند..

خداحافظ...

خداحافظ پریزاد من ای تنهای دیوانه   

برو بگذر از این شهر و از این خانه  

تو همجنس دوبیتی های پراحساس من بودی 

ولی اکنون نمیخواهم بمانی در میان کوچه های سرد ویرانه 

برو لیلای من که من خسته ام ...

درون سینه تنگم پر از تابوت مرگ است..

در اینجا انچه میروید سراسر یاس بیرنگ است.. 

ببین انجا پرستو میهمان هرشب نور است.. 

ولی اینجا سحر خفته است و شب کور است.. 

نمیدانم کی میشود اینجا کابوس زشتی را ندید؟ 

در انحنای لحظه ها اندوه و پستی را ندید ؟

من اما به یادبود مرگ رویایم ...

از این پس سرنوشتم را به دست باد خواهم داد 

برایم هرچه پیش اید خوش اید هرچه بادا باد..  

برو لیلای من که من خسته ام ... 

ببین در انتهای بودنم  

میان وحشت شبهای ظلمتگون دردالود 

غزل را با ددوبیتی میکنم درهم  

برو دیگر که حرفی نیست در میان واژه های تلخ زجرالود...