رعد

اینجا کلبه تنهایی من است کسی نمی اید کسی نمیبیند کسی نمیفهمد فقط من هستم و تو.. معبود بزرگ من.. نمیخواهم کسی بیاید و ببیند..

رعد

اینجا کلبه تنهایی من است کسی نمی اید کسی نمیبیند کسی نمیفهمد فقط من هستم و تو.. معبود بزرگ من.. نمیخواهم کسی بیاید و ببیند..

خداحافظ...

خداحافظ پریزاد من ای تنهای دیوانه   

برو بگذر از این شهر و از این خانه  

تو همجنس دوبیتی های پراحساس من بودی 

ولی اکنون نمیخواهم بمانی در میان کوچه های سرد ویرانه 

برو لیلای من که من خسته ام ...

درون سینه تنگم پر از تابوت مرگ است..

در اینجا انچه میروید سراسر یاس بیرنگ است.. 

ببین انجا پرستو میهمان هرشب نور است.. 

ولی اینجا سحر خفته است و شب کور است.. 

نمیدانم کی میشود اینجا کابوس زشتی را ندید؟ 

در انحنای لحظه ها اندوه و پستی را ندید ؟

من اما به یادبود مرگ رویایم ...

از این پس سرنوشتم را به دست باد خواهم داد 

برایم هرچه پیش اید خوش اید هرچه بادا باد..  

برو لیلای من که من خسته ام ... 

ببین در انتهای بودنم  

میان وحشت شبهای ظلمتگون دردالود 

غزل را با ددوبیتی میکنم درهم  

برو دیگر که حرفی نیست در میان واژه های تلخ زجرالود...

و کلاسم

 

  

     و کلاسم تخته ای میبینم

  که سکوتش...

  قاب عکسی است

  مردی که نگاهش...

                    

  همکلاسی من دختری مو طلایی 

  ذهن او مشغول افکارش بلند

  ایه ای که نماد خاموشی

  مهتابی که همیشه بی نور است

  کنجی از کلاسم تنهاست

  و کلاسم چه زیبا..

  پنجره ای رو به طلوع

  صندلی هایی در هم..

  ادمهایی از جنس ادم..

  و کلاسم چیزی نیست در ان

  جز....

  و کلاسم ارامکده دردهایم...

و اتاقم

   

 

واتاقم.....

و اتاقم پنجره ای رو به تجلی خورشید ولی افسوس...

پنجره ای رو به غروب ولی افسوس...

و اتاقم پر زهیاهوست زهیاهوی تنهایی..

                                       

 دفتری دارم اولش نام خدا اخرش...

...هم نفس تنهایی من...

رنگ قالی اتاقم گرفته است مثل روحم

نقس هایش رنگ پریده  گل هایش پژمرده

دیوار اتاقم زرد تیره..

جسم من خسته تر از روحم.. که اتاقم خسته از من..

و درون اتاقم هفت رنگ است

 اما چه کنم چشمهایم خاکستری است....

 

 

 

 

 

من از زندگی اموختم 

 چگونه اشک ریختن را 

 کاش اشکهایم می اموختند 

 چگونه زندگی کردن را..

زندگی چیست؟

 

زندگی چیست ؟.؟؟.؟