رعد

اینجا کلبه تنهایی من است کسی نمی اید کسی نمیبیند کسی نمیفهمد فقط من هستم و تو.. معبود بزرگ من.. نمیخواهم کسی بیاید و ببیند..

رعد

اینجا کلبه تنهایی من است کسی نمی اید کسی نمیبیند کسی نمیفهمد فقط من هستم و تو.. معبود بزرگ من.. نمیخواهم کسی بیاید و ببیند..

سرود افرینش

و در اغاز هیچ نبود کلمه بود و ان کلمه خدا بود

عظمت همواره در جست و جوی چشمی است که او را ببیند خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد و جبروت نیازمند اراده ای که در بربارش به دلخواه رام گردد و غرور در ارزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور اما کسی نداشت

 خدا افریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند و خدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد  بودن میخواهد و از عدم نمی توان خواست و حیات انتظار می کشید و از عدم کسی نمیرسید و داشتن نیازمند طلب است و پنهانی بیتاب کشف و تنهایی بی قرار انس  و خدا از بودن بیشتر بود و ار حیات زنده تر واز غیب پنهان تر و از تنهایی تنهاتر و برای طلب بسیار داشت

و عدم نیاز مند نیست نه نیازمند خدا نه نیازمند مهر نه می شناسد نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد و نه بی تاب می شود که عدم نبودن مطلق است اما خدا بودن مطلق بود و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست و خدا غنای مطلق بود و هر کس به اندازه ی داشتن هایش می خواهد و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود و خدا زنده جاوید بود که در کویر بی پایان عدم تنها نفس می کشید دوست داشت چشمی ببیندش دوست داشت دلی بشناسدش و در خانه ای گرم از عشق روشن از اشنایی استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد

و خدا افریدگار بود و دوست داشت بیافریند

زمین را گسترد و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد

 و کوههای اندوهش را که در یگانگی دردمندش در دلش توده گشته بود بر پشت زمین نهاد و جاده ها را که چشم به راهی های بی سو و سرانجامش بود بر سینه کوها و صحراها کشید و دریجه همواره فرو بسته سینه اش را گشود و اه هالی ارزومندش را که در ان از ازل به بند بسته بود در فضای بی کرانه جهان رها ساخت با نیایش های خلوت ارامش سقف هستی را رنگ زد و ارزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید و از این هر سه ترکیبی ساخت ودر سیمای دریاها پاشید و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد و عطر خوش یادها ی معطرش را در دهان غنچه یاس ریخت و بر پرده حریر طلوع سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد

ودر ششمین روز سفر تکوینش را به پایان برد

و با نخستین لبخند هفتمین سحر بامداد حرکت را اغاز کرد

کوهها قامت بر افراشتند و رودهای سست از دل یخچال های بزرگ بی اغاز به دعوت گرم افتاب جوشش کردند و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و بیتاب دریا اغوش منتظر خویشاوند بر سینه دشتها تاختند و دریاها اغوش گشودند و...در نهمین روز خلقت نخستین رود به کناره اقیانوس تنها ]هند[ رسید و اقیانوس که از اغاز ازل در حفره عمیقش دامن گشوده بود چند گامی از ساحل خویش رود را به استقبال بیرون  امد و رود ارام و خاموش خود را به تسلیم و نیاز پهن گسترد و پیشانی نوازش خواه خویش را پیش اورد و اقیانوس به تسلیم و نیاز لبهای نوازشگر خویش را پیش اورد و بر ان بوسه زد و این نخستین بوسه بود و دریا تنها اواره و قرارجوی خویش را در اغوش کشید و او را به تنهایی و بیقرار خویش اقیانوس بازاورد

و این نخستین وصال دو خویشاوند بود

واین در بیست و هفتمین روز خلقت بود و خدا مینگریست

سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندر ها فریاد شوق و شگفتی  برکشیدند

بارانها و باران ها و بارانها

گیاهان روئیدند و درختان سر بر شاخه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سرزد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و پروانگان به جست و جوی نور بیرون امدند و ماهیان خرد سینه دریاها را پر کرد ...

و خداوند خدا هر بامدادن از برج مشرق بر بام اسمان بالا می امد و دریجه صبح را می گشود و با چشم راست خویش جهان را مینگریست و همه جا را میگشت و...هر شامگاهان با چشمی خسته از دیواره مغرب مغرب فرود می امد و نومید و خاموش سر به گریبان تنهایی خویش فرو می برد و هیچ نمی گفت

و خداوند خدا هر شبانگاه بر بام اسمان بالا می امد و با چشم چپ خویش جهان را می نگریست و قندیل پروین را بر می افروخت و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را بر اسمان شب  می افروخت تا در شب ببیند و نمیدید خشم می گرفت و بیتاب می شد و تیرهای اتشین بر خیمه سیاه شب رها می کرد تا را بدرد و نمی درید و میجست و نمی یافت و...

سخرگاهان خسته و رنگ باخته سرد و نومید فرود می امد و قطره اشکی درشت از افسوس بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت

رودها در قلب دریاها پنهان شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند و پرندگان در سرسر زمین ناله شوق بر میداشتند و جانوران هر نیمه با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما ...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابدیت بی پایان و عظیمش بی کس ودر افرینش پهناورش بیگانه می جست و نمی یافت

افریده هایش او را نمی توانستند دید نمی توانستند فهمید می پرستیدندش اما نمی شناختندش

 وخدا چشم به راه اشنا بود

پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است در جمعیت چهره های سرد و سنگ تنها نفس می کشید

کسی نمی خواست کسی نمیدید کسی عصیان نمی کرد کسی عشق نمی ورزید کسی نیازمند نبود کسی درد نداشت ...و...

و خداوند برای حرفهایش باز هم مخاطبی نیافت

 هیچ کس را نمی شناخت هیچ کس با او انس نمی توانست بست

انسان را افرید

 و این نخستین بهار خلقت بود

                                                                  کویر: دکتر شریعتی


نظرات 1 + ارسال نظر
فرهاد سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ http://gunazweb.blogsky.com

راستی راستی dr هستین ؟ ایول شما هم مثل من زرنگینا ...... . . .. .. . . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد